ناصر خاکی، یک ایده پرداز یا یک کار آفرین؟
ناصر خاکی در مصاحبه با خبرنگار تلنگر از گذشته میگوید: یک روز در جشنی که برای یک نمایشگاه برگزار شده بود دیدم بادکنکهای چاپی به دست مردم میدهند وقتی رفتم پرسیدم گفتند اینها آمریکایی است و خیلی جذاب و خوب بود که روی آنها چاپ تبلیغاتی خورده بود.
آن شب یک سری از آن بادکنکها را با خود به خانه آوردم خیلی فکر مرا مشغول کرد که چگونه وقتی این بادکنک را میکشیم باز میشود جوهر مرکب روی آن نمیریزد پودر میشود ولی پاک نمیشود. دنبال علت این ماجرا رفتم تا مبدا اینکار را بیابم تا اینکه بزرگترین تاجر بادکنک فروش را در بازار یافتم بادکنک را به آن مرد نشان دادم گفت این آمریکایی است گفتم ایرانی میخواهم گفت ایرانی نداریم ایران که نمیتواند بادکنک تولید کند. گفتم چطور نمیتواند تولید کند گفت اصلا نیست حتی اگر باشد به این زیبایی نیست گفتم یک بسته از آن بادکنک هایی که رویش تبلیغات محتلف بود را گرفتم و با خود به خانه آوردم تمام فکرم را روی این گذاشتم که این چه مرکبی هست. شروع به تحقیق کردم حتی اتاقی را در منزل تبدیل به آزمایشگاه شیمی کردم. از ناصر خسرو انواع مواد شیمیایی را میخریدم تا به خواسته خودم به آن رنگ برسم که بنشیند روی بادکنک، ولی در رنگ فروشی ها هم نبود. به دانشگاه رفتم و با اساتید شیمی صحبت کردم تا فرمول این مرکب را بیابم ولی متاسفانه آنها گفتند ما نمیتوانیم فرمولاسیون این ترکیب را به شما بگوییم باید تجزیه شود.
یک روز در آزمایشاتم توانستم رنگی را بسازم که در ساختار بادکنک نفوذ کند. آن روز یکی از بهترین روزهای زندگی من بود. موفق شدم. مبتکر و آغازگر چاپ بادکنک در ایران شدم و خوشحالم که هزاران نفر از این کارآفرینی من نان میخورند و رفتم و اختراعم را در آمریکا و ایران به ثبت رساندم .
راه اندازی سایت
کارم تبلیغات بود. یک سایت راه اندازی کردم. اولین بانک اطلاعات مشاغل را در ایران، توسط یک مهندس راه اندازی کردم. خودم دوباره به تنهایی وارد کار شدم و به عنوان اداره کننده سایت می رفتم از قنادی های سفارش تبلیغ میگرفتم و روی سایتم میگذاشتم .
آن زمان سایت شیپور و دیجیکالا نبود. دیدم کسی نیست کمک کند. آن زمان تمام تبلیغات روزنامه های سایت را با خود جمع کرده بودم آن زمان سفارش تبلیغ مرگ بر آمریکا را میزدیم سفارش برای دهمین سالگرد انقلاب یک بار عربی یک بار به فارسی و ده هزار تا سفارش دادند برای دهمین سالگرد می خواهند استفاده کردند.
کار به تنهایی بسیار سخت است و وقتی حمایتی وجود نداشته باشد سختتر هم میشود.
جوانی ناصر خاکی
.من از ۱۶ ۱۷ سالگی اهل مطالعه بوده ام آشنایی کامل به ادبیات معاصر ایران دارم داستان کوتاه که در ایران پایه گذاری شد آقای محمد علی جمال زاده مرحوم هدایت ، علوی،چوبک و آل احمد با همه آنها حشر و نشر داشتم و با خانم بزرگمهر آشنا بودم. جلوی دانشگاه پاتوق من بود دیدم اشباع شده ام و باید نویسندگی کنم ۴۰ سال پیش اولین مجموعه داستانی را به شبهای عزیز نوشتم آنچه پیرامون زندگی مردم و خودمان میگذشت را نوشتم و تصویرم در مجله های روزنامه ها چاپ شد. مثل فردوسی ،خوشه و سفید سیاه . یکی دوسال بعد دومین مجموعه به نام درمیان مردم که مجموعه داستانهای کوتاه بود را نوشتم و این هم چاپ شد . استقبال خوبی از آن شد. آن زمان شاپور قریب نویسنده بود. بعدها کارگردان شد کتابش هم به نام گنبد حلبی نام گرفت.
انسان نترسی بودم دیدم یه کتابی ماهنامه ای در آمده به نام راهنمای کتابهایی به نام عبدالحسین زرینکوب و ایرج افشار و اساتید دانشگاه های بسیار مشهور نویسندگان این مجله بودند. با خود گفتم این کتاب ها نقد کنم بنویسم آقای شاپور قریب آمده درد را با تمام توضیحاتش گفته ولی چاره درمان دردها را بیان نکرده و آمدم مقاله ای نوشتم بردم راهنمای کتاب و همه آنها اساتید حقوق بردم دادم و گفتم میخواهم این مقاله را در ستون ادبیات معاصر چاپ شود و از همان زمان مرا قبول کردند.کار سختی بود که درآمد ناچیزی داشت.
تاکسیرانی
به خاطر خلاء در کارم مجبور به کا کردن در آژانس سال ۸۷ شدم چهار یا پنج سال آنجا کار کردم.تا برای سازمان دهی مسافربرهای شخصی فراخوان دادند . و این شد که ما رفتیم زیر مجموعه شرکت خصوصی تاکسیرانی.
در این کار نگاهم را به نیاز مردم دوختم. دیدم تنها چیزی که مردم در جامعه ما درگیر آن هستند اضطراب ، ناراحتی روحی و روانی و استرس است.
ایده تاکسی سبز (تاکسی جنگلی)
یک روز درخت بنسای ژاپن را دیدم. ولی دیدم کار من نیست ۳۰ یا ۴۰ سال طول میکشد. مصنوعی اش را چین زده بود.
یک چوب پیچیده بهم چپ خیابان افتاده و چقدر زیبا بود با خود گفتم خشک این درخت را هم رنگ بزنم چقدر زیبا میشود این را برداشتم و با خود به خانه آوردم شستم و بعد از آن برگهای مصنوعی آکواریوم داشتم برداشتم آکواریوم را دانه دانه به این شاخه ها چسباندم.
از فردای آن روز زندگیم عوض شد.. در خیابان درختان را میدیدم و باخود میگفتم میشود من مدل اینها را بسازم و این شد یکی از سرگرمی های شبانه من در پس روزهای سخت درست کردن درختهای مصنوعی بود.
روزی تصمیم گرفتم برای آرامش خودم درختی را داخل اتومبیل بگذارم تا اگر کسی در خیابان جلوی خودروی من میپیچد یا پرخاش میکند بتوانم با نگاه به آن درخت آرامش بگیرم.
آن روز هرکسی در ماشینم نشت تعجب کرد.گفتند مال کدام کشور است، چقدر زیباست و وقتی متوجه میشدند که خودم میسازم باورنمیکردند. شاید به دلیل زاویه دیدی که به یک راننده تاکسی داشتند ان اتفاق میافتاد.
وقتی دیدم مردم به سبزی خودرو عکس العمل نشان می دهند تصمیم گرفتم کل داشبورد را باغچه کنم.
سه چیز به انسان آرامش میدهد که در قرآن هم روایت شده سنگ آب و سبزه و چمن که این سه عنصر به انسان آرامش میدهد.
در خط انقلاب دانشگاه کارمیکردم همه جوان بودند و واکنش خوبی نشان میدادند. یک روز مرا دانشگاه کار آفرینی بردند مرا معرفی کردند به دانشگاه. آنجا گفتند کارآفرین این است. خلاقیت باید در خون انسان باشد.
رادیو و شبکه ۲ با من مصاحبه کردند. استاد دانشگاه آقای دکتر ایمانی پس از مصاحبه پیش من آمدند و گفتند این کار محشر است و چه آرامشی به انسان ها میدهد و من خودم آرامش گرفتم .فردایش وقتی آمدم خیابان و همه مرا نشان میدادند
رسیدم به آنجایی که دیدم آرامشی را که خودم داشته ام را به مردم انتقال میدهم ولی نیاز به حمایت داشتم که حمایتی نشد دوست داشتم تعدادی از تاکسی های شهر وارد این حرفه شوند و یک تاکسی جنگلی بشود هزاران تاکسی جنگلی.
به محیط زیست معرفیام کردند.
به عنوان تنها آرزوی یک مرد ۷۴ ساله می خواهم زمانی که انشاءالله موزه حمل و نقل ایجاد شد تاکسی جنگلی را به این موزه ملی اهدا کنم.
انتهای مطلب