پدر، چشمهایم... این جملهای بود که کودک دائما بر زبان میآورد و از پدر کمک میخواست.
همه چیز تاریک شده. دنیایش، آرزوهایش، آیندهاش.
دیگر نمیتواند آبی آسمان، سرسبزی درختان، لبخند پدر یا مادر و حتی نقاشیهای خود را ببیند. نقاشیهایی که روزی با شوق و زیبایی به آنها خیره میشد و لبخند میزد.
آیا چند سال دیگر میتواند تصویر دوستان و کودکان هم سن و سالش را به خاطر بیاورد و لبخند بزند؟
هر بار با شنیدن صدایی مهیب یا بلند، چه ترسی سر تا سر وجودش را فرا میگیرد و او را دوباره به یاد خاطراتی تلخ میاندازد.
خاطراتی که امید و آرزوهای شیرینیش را مچاله کرده و به قعر تاریکی فرو برده است. عمقی تاریک که بعدها چهره پدر و مادر، خانه کودکی، خوشیها، رنگها و لبخندها را در ظلمات خود دفن میکند.
هزاران افسوس که جنگ روح پر نشاط او را همانند هزاران کودک دیگر به خواب برده؛ خوابی سرد و همیشگی!
این حقیقت عریان جنگ است.
پسر فریاد میزند پدر، پدر، پدر!
پدر میگوید چیزی نیاز داری؟
داد میزند چشمهایم! پدر، چشمهایم!
پدر در حالی که سعی دارد آرامش کند میگوید پسرم از چه چیزی نگرانی؟
پسر با فریاد میگوید من میخواهم...ای خدا. چشمایم و زجه میزند!
فیلمی که میبینید در مورد پدرى است که تلاش میکند فرزند ۱۰ سالهاش را آرام کند. پسری که حین بازى کردن در نزدیکى خانه، توسط مین کور شده است و بچهاى که ضجه میزند.
رنج، درد، تباهی و خسارت جبران ناپذیر جنگ گریبان زنان، مردان و کودکان بسیاری را در طول دوران و جغرافیای جهان گرفته و خواهد گرفت.
پدری که با دستان خود کالبد بی جان فرزندش را در قلب سرد زمین دفن میکند یا مادری که مجبور است به چشمان بی فروغ و هراسان فرزندش نگاه کند و بگوید " آرام باش؛ جنگ دنیای تو را تیره و تار کرده و زندگی بسیاری را مانند تو در تاریکی فرو برده است. "
انسانهای به جای مانده از جنگ با نقص عضو، آوارگی و ناامیدی دست و پنجه نرم میکنند و به سمت آیندهای نامعلوم حرکت میکنند. اما این تلخترین رویداد تاریخ بشریت تنها به خاطر خودکامگی گروهی و طمع گروهی دیگر است؛ خود کامگان به قدر میرسند و طمع کاران پول از خون مردم در میآورند؛ در این میان فقط چشمان امثال اوست که دیگر نمیبیند!
انتهای مطلب