معرفی کتاب کتابخانه نیمه شب؛ یک رمان که زندگیتان را تغییر میدهد
کتاب "کتابخانه نیمهشب" اثر مت هیگ، رمانی جذاب و تأملبرانگیز است که خواننده را به سفری هیجانانگیز در دنیای رویاها و انتخابها میبرد. این رمان که در سال ۲۰۲۰ منتشر شد، به سرعت به یکی از پرفروشترین کتابهای جهان تبدیل شد و جوایز ادبی متعددی را از آن خود کرد.
به گزارش تلنگر؛ کتاب کتابخانه نیمه شب (The Midnight Library) نوشتهی متیو هیگ (Matt Haig) یک رمان فلسفی و روانشناختی است که در سال 2020 منتشر شد. این کتاب با ترکیب داستانی جذاب و پیامهای عمیق، به بررسی مفاهیم زندگی، انتخابها و دومین شانسها میپردازد. حتما در انتهای مطلب جملاتی از این کتاب را که در اختیارتان گذاشته ایم را بخوانید.
جدول مشخصات کتاب کتابخانه نیمه شب
در زیر جدولی از مشخصات کلیدی کتاب «کتابخانه نیمهشب» نوشته مت هیگ آورده شده است که میتواند به شما در شناخت بهتر این رمان کمک کند:
مشخصه | توضیحات |
عنوان فارسی | کتابخانه نیمهشب |
عنوان انگلیسی | The Midnight Library |
نویسنده | مت هیگ (Matt Haig) |
ژانر | فانتزی، فلسفی |
موضوع اصلی | انتخاب، زندگیهای موازی، رویاها، پشیمانی، امید |
شخصیت اصلی | نورا سید |
خلاصه داستان | نورا سید، زنی که از زندگی خود ناامید است، به کتابخانهای عجیب راه مییابد که در آن کتابهایی وجود دارد که هر کدام زندگی متفاوتی از او را روایت میکنند. در این کتابخانه، نورا میتواند زندگیهایی را که میتوانست داشته باشد، تجربه کند و ببیند که اگر تصمیمات دیگری میگرفت، زندگیاش چه شکلی میشد. |
پیام اصلی | اهمیت قدردانی از زندگی، تأثیر انتخابها بر زندگی، و اینکه همیشه فرصتی برای تغییر وجود دارد. |
ویژگیهای برجسته | زبان ساده و روان، شخصیتپردازی قوی، داستان جذاب و تأملبرانگیز، طرحی هوشمندانه و فلسفی |
جایزهها | برنده جایزه Goodreads Choice Awards بهترین کتاب داستانی در سال ۲۰۲۰ |
انتشارات (در ایران) | کتاب کوله پشتی، نشر میلکان، و سایر انتشارات |
خلاصه داستان کتاب کتابخانه نیمه شب
نورا سید، دختر ۳۵سالهی افسردهای است که با گربهاش زندگی میکند. او زندگی پریشان و ناامیدی دارد. پدر و مادرش را از دست داده، مدتهاست از برادرش بیخبر است و ازدواجش با دَن را، دو روز مانده به مراسم عروسی بر هم زده. نورا با وجود تمام استعدادها و تواناییهایش در موسیقی و ورزش و علوم، قید تمام رؤیاها و آرزوهایش را زده و در یک فروشگاه کوچک لوازم موسیقی کار میکند. هفتهای یک ساعت هم به یک نوجوان پیانو درس میدهد.
داستان از جایی آغاز میشود که به او خبر میدهند گربهاش در خیابان تصادف کرده و مُرده. روز بعد با سختی تمام و با وجود اندوهش، به محل کارش میرود. اما رئیسش به او میگوید افسردگیاش باعث شده مشتریها به فروشگاه نیایند و نورا را اخراج میکند.
چند ساعت بعد تنها شاگرد موسیقیاش را از دست میدهد. به دوستش ایزی پیام میدهد تا با او درد دل کند، اما ایزی جوابش را نمیدهد، و کمی بعدتر همسایهی پیرش به او میگوید دیگر به کمکش احتیاجی ندارد و از حالا پسری که در داروخانه کار میکند به او کمک خواهد کرد. نورا که حس میکند به انتها رسیده و کسی به او اهمیتی نمیدهد، به برادرش پیام میدهد و با قرصهای ضدافسردگی خودکشی میکند.
نورا زمانی که چشمانش را باز میکند خود را در ساختمانی غریب مییابد. جایی شبیه به کتابخانه؛ همهی قسمتهای آنجا کتاب چیده شده و قفسههایش تا ابد ادامه دارد. او در برابر خود خانم الم را میبیند، کتابدار دبیرستانشان که رابطهی خیلی خوبی با او داشت و همیشه اوقاتش را در مدرسه در کنار او میگذارند.
خانم الم به نورا میگوید: «اینجا جایی بین زندگی و مرگ است و تو الان در کتابخانه نیمهشب هستی. کتابهای اینجا از نظر ظاهر شبیه به هم هستند، همگی سبزند و هیچ نوشتهای بر روی جلدشان نیست.» خانم الم به نورا میگوید که همهی این کتابها انتخابهای دیگر او در زندگی هستند. تصمیماتی که او میتوانست بگیرد و اتفاقات دیگری که میتوانستند برایش پیش بیایند. خانم الم از نورا میخواهد یکی از این کتابها را بردارد و ببیند زندگی او با انتخاب دیگر چطور میشد. نورا که دوست دارد زودتر بمیرد و نمیخواهد در میانهی مرگ و زندگی دستوپا بزند، مقاومت میکند اما خانم الم اصرار دارد که شانسش را امتحان کند.
کتاب اولی که نورا برمیدارد، به زندگی مشترک او و دَن میپردازد. در این حالت این دو با هم ازدواج کردهاند اما زندگی آنها کسالتبار و همهچیز بینشان ناخوشایند است تا درنهایت نورا میفهمد دن دارد به او خیانت میکند. نورای عصبانی کتاب را برجایش میگذارد. خانم الم از او میخواهد کتاب دیگری بردارد. نورا این بار کتابی انتخاب میکند که در آن گربهاش هنوز زنده است. اما در این حالت هم گربهاش در خانه و خیلی ناگهانی میمیرد. نورا از این کتاب هم ناامید و ناراحت میشود. خانم الم میگوید این گربه درهرصورت از دست میرفت چون بیمار بود و مرگ او هرگز به خاطر بیمبالاتی و بیدقتی نورا نبوده است.
نورا بارها و بارها حالات دیگر زندگیاش را میبیند و میفهمد هیچکدام آنطور که تصور میکرده و رؤیایش را میبافته پیش نمیرود. همهی حسرتهایش در زندگی بیهوده بوده است.
نویسنده کتاب کتابخانه نیمهشب کیست؟
مت هیگ (متولد ۱۹۷۵) داستاننویس و روزنامهنگار انگلیسی است که هم برای کودکان و نوجوانان و هم برای بزرگسالان داستان مینویسد. او عموماً با کتاب کودک «پسری به نام کریسمس» شناخته میشود؛ اثری پرفروش که به فیلم هم تبدیل شد و بعدها چندین دنباله برای آن نوشت.
هیگ در رشتهی تاریخ و ادبیات انگلیسی درس خواند و تقریباً از سیسالگی نوشتن رمان را شروع کرد. رمانهای بزرگسال او فضایی به نسبت تیرهوتار دارند و همیشه رگههایی از افسردگی و فروپاشی شخصی و خانوادگی در آنها وجود دارد. این از تجربهی زیستهی خود هیگ میآید. او در جوانی دچار افسردگی حاد شد، به حدی که در ۲۴سالگی حس کرد به انتها رسیده و تصمیم گرفت خود را از صخره به پایین پرت کند.
اما در لحظهی آخر ترسید. از این ترسید که معلول شود و زندگیاش با رنج بیشتری ادامه یابد. با همین نگرانی، منصرف شد و چند سال تمام را صرف مبارزه با افسردگی کرد. او تمام این سالها را در کتاب معروف و موفقش، «دلایلی برای زندهماندن» آورده و به رنجهایی که برده و تلاشهایش برای زندگی اشاره کرده است.
مت هیگ تا کنون ۸ رمان برای بزرگسالان نوشته که تقریباً همهشان در ژانر فانتزی و تخیلی هستند. از معروفترین آنها میتوان به «باشگاه پدران مُرده» و «چطور زمان را متوقف کنیم» اشاره کرد. باشگاه پدران مرده بر اساس هملت شکسپیر نوشته شده و داستان پسربچهای است که پدرش را از دست داده و روحش را میبیند. چطور زمان را متوقف کنیم هم رمانی تخیلی در مورد مرد ۴۰۰سالهای است که با بزرگترین شخصیتهای تاریخ مثل شکسپیر و اسکات فیتزجرالد ملاقات کرده. قرار بود فیلمی با بازی بندیکت کامبربچ از روی این رمان پرفروش و محبوب ساخته شود.
هیگ در طول دوران فعالتیش افتخارات زیادی به دست آورده و به خاطر کتابهایش نامزد و برندهی جوایز زیادی شده است.
انگیزهی مت هیگ برای نوشتن کتابخانه نیمهشب چه بوده است؟
همانطور که اشاره شد، مت هیگ خود از افسردگی شدید رنج میبرد و حتی یکبار تا مرز خودکشی پیش رفت. اما از این تصمیم منصرف شد و تلاش کرد تا به زندگی بازگردد. او میگوید که آموخته است با افسردگیاش کنار بیاید و آن را به بخشی از وجود خود تبدیل کند، بهجای آنکه افسردگی بخواهد او را تسخیر کند. هیگ یاد گرفت که درباره این بیماری بیشتر مطالعه کند و از تجربیات دیگر افراد مبتلا به افسردگی بهرهبرداری نماید. همچنین، متوجه شد که نوشتن میتواند به عنوان یکی از روشهای مقابله با افسردگی عمل کند. در نهایت، با حمایت خانوادهاش، موفق شد بر این چالش غلبه کند.
متیو هیگ معتقد است که بزرگترین دستاوردش این است که اکنون قدر زندگی را میداند و از آن تقدیر میکند. این همان پیام اصلی کتاب “کتابخانه نیمه شب“ است که در آن به آن اشاره میشود. نورا سید در کتاب زندگیهای مختلفی را میبیند، انتخابهای دیگر را تجربه میکند، اما در نهایت به ارزش زندگی واقعی خود پی میبرد و تصمیم میگیرد به دنیای واقعی خود بازگردد.
هیگ در نوشتن “کتابخانه نیمه شب“ از تجربهی فروپاشی روانی خود الهام گرفته است. زمانی که در آستانه سقوط قرار داشت و تنها یک قدم تا خودکشی فاصله داشت، زندگیاش را مرور کرد و بین مرگ و زندگی، زندگی را برگزید. مت هیگ مانند نورا در داستانش متوجه شد که زندگی با تمام دشواریها و مشکلاتش ارزش زیستن دارد. این پیغام که زندگی، با تمام دردها و رنجهایش، ارزش ستایش و زندگی کردن را دارد، بزرگترین انگیزه او برای نوشتن این کتاب بود.
ما تنها یک زندگی داریم و هیچگاه نمیدانیم که اگر انتخاب دیگری میکردیم، وضعیتمان بهتر یا بدتر میشد. چیزی که اهمیت دارد این است که برای همین زندگی تلاش کنیم و سعی کنیم بهتر شویم. همانطور که نویسنده کتاب “کتابخانه نیمه شب“ میگوید، تنها راه یادگیری، زندگی کردن است.
جملاتی از متن رمان کتابخانه نیمه شب
- حسرت خوردن برای زندگیهایی که تجربهشان نکردهایم ساده است. گفتن اینکه کاش مهارتهای متفاوتی به دست آورده بودیم یا به پیشنهادهای دیگری جواب مثبت داده بودیم آسان است. راحت است آرزو کنیم کاش قبلا بیشتر تلاش میکردیم، اطرافیانمان را بیشتر دوست میداشتیم، در مسایٔل مالی دقت بیشتری به خرج میدادیم، محبوبتر میشدیم، در گروه موسیقیمان میماندیم، به استرالیا میرفتیم، به پیشنهاد قهوه خوردن با کسی جواب مثبت میدادیم یا بیشتر یوگا کار میکردیم. دلتنگی برای دوستانی که نداشتهایم و کارهایی که نکردهایم و کسی که با او ازدواج نکردهایم و فرزندی که به دنیا نیاوردهایم تلاش زیادی نمیخواهد. خیلی سخت نیست که خودمان را از دریچه چشم دیگران ببینیم و آرزو کنیم به همان شکلی بودیم که آنها ما را میبینند. حسرت خوردن و تا ابد در حسرت غرق شدن آسان است.
- اگه هدفت رسیدن به چیزی باشه که با ذاتت در تضاده، همیشه شکست میخوری. هدفت باید این باشه که خودت باشی، که مثل خودت رفتار کنی و بهنظر برسی و فکر کنی، که حقیقیترین نسخه خودت باشی. از خودت بودن استقبال کنی. تشویقش کنی. دوستش داشته باشی. برای رسیدن بهش سخت تلاش کنی. وقتی هم کسی مسخرهش میکنه یا بهش دهنکجی میکنه، محل نذاری. شایعات بیشترشون در واقع حسادتن و فقط ظاهرشون رو تغییر دادن. سرت رو بنداز پایین. استقامتت رو حفظ کن.
- چیزی که باید درکش کنی اینه: بازی ادامه داره تا وقتی که واقعاً تموم بشه. حتی اگه یه مهره سرباز روی صفحه باشه، هنوز بازی تموم نشده. اگه یکی از بازیکنها فقط یه سرباز و شاه داشته باشه و بازیکن دوم تمام مهرههاش رو داشته باشه، باز هم بازی هنوز ادامه داره. حتی اگه تو اون سرباز باشی – که همهمون همینیم – باید این رو بهخاطر بسپری که مهره سرباز جادوییترین مهره شطرنجه. ممکنه کوچیک و معمولی بهنظر برسه، اما اینطور نیست؛ چون یه سرباز هیچوقت فقط سرباز نیست، مهرهایه که میتونه وزیر بشه. تنها کاری که باید بکنی اینه که به راهت ادامه بدی و بری جلو. خونه به خونه. وقتی هم به سمت دیگه برسی، هر قدرتی که بخوای بهدست میآری.
- هیچ زندگیای وجود نداره که توش بتونیم تا ابد غرق شادی محض باشیم. تصور اینکه چنین زندگیای وجود داره، فقط باعث میشه توی زندگی فعلیمون بیشتر احساس غم کنیم.
- آدمها هم مثل شهرند. نمیشود بهخاطر چند بخش کمتر جذابشان، بهکل آنها را کنار گذاشت. شاید جاهایی دارند که آدم خیلی ازشان خوشش نمیآید، مثلاً حومه شهر و کوچههای فرعی تاریک و خطرناک، اما بخشهای خوبی هم دارند که حضور در آنها را ارزشمند میکند.
- دلتنگی برای دوستانی که نداشتهایم و کارهایی که نکردهایم و کسی که با او ازدواج نکردهایم و فرزندی که بهدنیا نیاوردهایم تلاش زیادی نمیخواهد. خیلی سخت نیست که خودمان را از دریچهٔ چشم دیگران ببینیم و آرزو کنیم به همان شکلی بودیم که آنها ما را میبینند. حسرت خوردن و تا ابد در حسرت غرق شدن آسان است. مشکل اصلی حسرتِ زندگیهایی نیست که تجربهشان نکردهایم. مشکل اصلی خود حسرت است. حسرت است که باعث میشود درخودچروکیده و پژمرده شویم و حس کنیم بزرگترین دشمن خودمان و دیگران هستیم. ما نمیدانیم اگر زندگیمان را به شکل دیگری پیش برده بودیم، وضعیت بهتر میشد یا بدتر. بله، زندگیهای متفاوت هم وجود دارند، اما زندگی ما هم در جریان است و همین جریان زندگی است که باید رویش تمرکز کنیم.
- برتراند راسل مینویسد: «ترس از عشق همان ترس از زندگی است و کسی که از زندگی بترسد مردهای بیش نیست.»
- زندگی الگوهای متفاوتی داره. ریتم داره. وقتی توی یه زندگی گیر افتاده باشیم، خیلی راحت ممکنه توی خیالاتمون تصور کنیم که زمانهای غمانگیز یا ناراحتکننده یا شکست یا ترسمون نتیجهٔ بودن توی اون زندگی خاصه، که فکر کنیم همهٔ اتفاقات نتیجهٔ اون شیوهٔ خاص زندگی کردنه، نه نتیجهٔ صرفاً زندگی کردن. منظورم اینه که اگه میفهمیدیم هیچ شیوهٔ زندگیای نیست که بتونه ما رو در برابر غم ایمن کنه، همهچیز خیلی سادهتر میشد. فقط باید بفهمیم که غم هم در عمل بخشی از ذاتِ شادیه. نمیشه شادی رو داشت و غم رو نداشت. البته هر دوی اینها برای خودشون حد و اندازهای دارن، اما هیچ زندگیای وجود نداره که توش بتونیم تا ابد غرق شادی محض باشیم. تصور اینکه چنین زندگیای وجود داره، فقط باعث میشه توی زندگی فعلیمون بیشتر احساس غم کنیم.
- آدمهای بااستقامت نسبت به بقیه تفاوت ذاتی خاصی ندارن. تنها تفاوتشون اینه که هدف مشخصی توی ذهنشون دارن و میخوان که به اون هدف برسن. توی دنیایی که سرتاسر پر شده از عوامل حواسپرتی، داشتن استقامت ضروریه. این توانایی باعث میشه وقتی بدن و ذهنت به منتهای تحملشون رسیدن، طاقت بیاری، سرت رو پایین بندازی و توی خط خودت شنا کنی؛ بدون اینکه اطرافت رو نگاه کنی و نگران این باشی که چه کسی ممکنه ازت جلو بزنه.
- کسی گفت: «شاد باش، عزیزم. ممکنه هیچوقت اتفاق نیفته.» نورا با خود فکر کرد. هیچوقت هیچ اتفاقی نیفتاد. اصل مشکل همین بود.
- میتوانی در بهترین رستورانها غذا بخوری، هر کار لذتبخشی را تجربه کنی، در سائوپائولو جلوی بیستهزار نفر آهنگ بخوانی، هزاران نفر تشویقت کنند، به آن سر زمین سفر کنی، میلیونها نفر در اینترنت دنبالت کنند، حتی در المپیک مدال ببری، اما تمام اینها بدون عشق کوچکترین معنایی ندارد.
سخن آخر
“کتابخانه نیمهشب” ما را به سفری شگفتانگیز به اعماق وجود خود میبرد. این رمان فلسفی و تأملبرانگیز، با زبانی ساده و روانی، به ما یادآوری میکند که هر انتخابی، یک سرنوشت میسازد. اگر به دنبال کتابی هستید که شما را به فکر فرو ببرد و به شما کمک کند تا خودتان را بهتر بشناسید، خواندن این کتاب را از دست ندهید.”